امروز تو دلیجان با یه پسر ناز دوست شدی باهات کلی بازی میکنه با هم دوستیت دنبال بازی میکنه میترسونتت تو بهش میگی هیولا هرچی میگیم اسمشو بگو بازم میگی هیولا ...
امروز تو مهد کودک تولد دوستت امیرعلیه کارت دعوت برات فرستاده تو هم یه کتاب قصه براش کادو بردی عمو موسیقی اومدی کلی رقصیدین خیلی بهت خوش گذشت چون همش میگی امیر علی ...
وای وای مامانی نشسته بودم یکدفعه دیدم از پله های آشپزخونه میپری پایین 3 تا پله رو با هم میپری من دارم سکته میکنم ولی تو انقدر قشنگ بلدی میپری پاهاتو نیم خیز میکنی تعادلت رو حفظ میکنی میپری پایین تو نفس منی